مرمر........
توی یه موزه ی معروف که با سنگ های مرمر کف پوش شده بود , مجسمه ی بسیار زیبای مرمرینی گذاشته شده بود که مردم از راه های دور و نزدیک واسه دیدنش به اونجا می اومدن و کسی نبود که اونو ببینه و لب به تحسین باز نکنه
یه شب سنگ مرمری که کف پوش اون سالن بود , با مجسمه , شروع به حرف زدن کرد و گفت : " این منصفانه نیست ! چرا همه پا روی من می ذازن تا تو رو تحسین کنن ؟!
مگه یادت نیست ؟! ما هر دومون توی یه معدن بودیم , مگه نه ؟
این عادلانه نیست ! من خیلی شاکیم ! "
مجسمه لبخندی زد و آروم گفت :
" یادته روزی که مجسمه ساز خواست روت کار کنه , چقدر سرسختی و مقاومت کردی ؟ "
سنگ پاسخ داد :
" آره آخه ابزارش به من آسیب میرسوند.
آخه گمون کردم میخواد آذارم بده
آخه تحمل اون همه درد و رنج رو نداشتم ."
و مجسمه با همون آرامش و لبخند ملیح ادامه داد :
" ولی من فکر کردم که به طور حتم می خواد ازم چیز بی نظیری بسازه .
به طور حتم بناست به یه شاهکار تبدیل بشم .
به طور حتم در پی این رنج , گنجی هست .
پس بهش گفتم :
"هر چی میخوای ضربه بزن , بتراش و صیقل بده ! "
و درد کارهاش و لطمه ها یی رو که ابزارش به من می زدن رو به جون خریدم .
و هر چی بیشتر میشدن , بیشتر تاب می آوردم تا زیباتر بشم !
پس اموز نمی تونی دیگران رو سرزنش کنی که چرا روی تو پا میذارن و بی توجه عبور میکنن ."
آره عزیز دلم ! رنج و سختی ها هدایای خالق مهربون هستیه به من و تو .
و یادمون باشه قراره اون قدر زیبا بشیم که خودمون هم نمی تونیم از الان باور و تصور کنیم .